MRHdownload

مدیران دانلود

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->


خنده دار... خدایی.... فلسفی...

عاقد: عروس خانم وکیلم؟ عروس : پ ن پ … تو این بی شوهری می رم گل بچینم!

 

 

 

 

جوک دخترانه

سه تا مرد میمیرن . خدا میگه: اولی بره بهشت ، دومی بره جهنم ، سومی بره طویله! میپرسن: چرا ؟ خدا میگه : اولی زن داشت و دنیا براش جهنم بود ، دومی مجّرد بود و دنیا براش بهشت بود ، سومی زنش مرد ولی خاک بر سر بعدش رفت یه زن دیگه گرفت !!!

 

 

 

 

جوک زنان

از دختره می پرسن شوهر چند حرف داره؟ میگه اگه پیدا بشه حرف نداره !!!

 

 

 

 

 اس ام اس زنانه

زن به شوهرش میگه : تو هندوستان یک زن رو به قیمت یک شتر فروختند … به نظر تو این بی انصافی نیست؟؟؟ شوهره میگه : نه اگه زن خوبی باشه می ارزه …

 

 

 

 

اس ام اس جالب

برای مجردها باید مالیات سنگینی مقرر شود
چون این انصاف نیست که بعضیها
شادتر از بقیه زندگی کنند !

 

 

 

 

اس ام اس جدید

عروس میره گل بچینه ، شهرداری میگیرتش

 

 

 

 

اس ام اس دخترانه

دغدغه های پسر جوان :
کار ندارم ، پول ندارم ، سربازی نرفتم ، ماشین و خونه ندارم ، و …

دغدغه های دختر جوان :
لاک ناخونم پاک شده ، مهری سرویس طلا خریده ، دختر خاله ام ماشین داره ، مامان غذای خوب نمی پزه، عروسکمو هنوز نخوابوندم!

 

 

 

 

بقیه جوک ها در ادامه مطلب …حیف نون میره نانوایی، یه ۵ ریالی میده میگه نون میخوام. یارو بهش میگه نون که ۵ ریال نیست! غضنفر گفت: صداشو درنیار من ماکسی میلیانوسم.

 

 

 

sms حیف نون

حیف نون میره پرنده فروشی طوطی بخره یه جغد میکنن تو پاچش. میاد خونه بعد یه مدتی دوستش میاد پیشش میگه: طوطیت حرف هم میزنه؟ میگه: حرف نمیزنه، خوب دقت میکنه!!!

 

 

 

جوک حیف نون

یه روز حیف نون یه دستش تو دست نامزدش بوده و با دست دیگه رانندگی می کرده پلیسه می بینتش می گه آقا دو دستی بگیر . غضنفر میگه خب چه جوری رانندگی کنم؟؟!!

 

 

 

sms حیف نون

حیف نون میره پیش خودپرداز با گریه میگه:خود پرداز شیر مادرت ، گی خوردم پیل نخاستم گواهینامه ما پس بده !

اس ام اس و جوک خنده دار جدید

    جوک جدید,جوک ها


 

 

 

 

اس ام اس خنده دار

این اس ام اس را برای ۵نفر بفرست، جدی میگم حاجت میگیری. من خودم اول قبول نداشتم مشقامو خوب نوشتم بابام بهم عیدی داد یه توپ قلقلی داد !!!

 

 

 

 

جوک جدید

یه مَثَل ایرانی هست که میگه:
عمر دست خداست، پراید وسیله است!

 

 

 

 

اسمس بامزه

اگر دیدی معمار خشت اول را کج نهاده، بدان عاشق ثریا شده است !

 

 

 

 

اسمس خنده دار

دانشجوی عزیز
وقتی که شما سر کلاس اس ام اس میفرستی من کاملا متوجه میشم
چون هیچ احمقی به خشتک خودش زل نمیزنه در حالی که لبخند روی لباشه !
دوستدار تو
استاد !

 

 

 

 

جوک خنده دار

با این گرونی گوشت ،
دیگه کم کم آبگوشت تبدیل میشه به off goosht!

 

 

 
 …

 

 

اسمس جدید

سعی کن با سرعت زیاد بگی
“کانال ِ کولر، تالار ِ تونل”
بعد از ۶ بار تکرار، سوتی هاتو برام بنویسید!

 

 

 

 

جوک دوستانه

میدونید جمله ی
“اوکی … بازم دست درد نکنه”
به چه معنیه ؟
همون مودبانه ی
“خاک تو سرت … بازم به هیچ دردی نخوردیه”!

 

 

 

 

اسمس باحال

چشماتو نگاه کردم تمام آفرینش خدا رو توش دیدم.

.
.
.

لوس نشو تو چشات خودمو دیدم !

 

 

 

 

جوک پ ن پ

مزن بر سر ناتوان دست زور … پ نه پ بزن سنگ بر سرش از راه دور !!!

 

 

 

 

جوک حیف نون

مناجات حیف نون: پروردگارا مرا آن ده که خودم بیشتر حال می کنم ! عواقبشم با خودم.

 

 

 

 

اسمس خنده دار

پیرمرده به زنش میگه بیا یاد قدیما کنیم: من تو پارک باهات قرار میزارم، تو بیا.
پیرمرد میره پارک یکی دوساعت طول میکشه زنش نمیاد.
میره خونه میبینه زنش داره گریه میکنه؟ میگه چی شده؟ زنش میگه بابام نزاشت بیام!

 

 

 

 

اسمس

کلاغ اولی: غار
کلاغ دومی: غار؟؟؟
پ ن پ هتل ۵ ستاره

 

 

 

اسمس جدید

حیف نون تو ژاپن راننده ی تاکسی میشه
هرکی براش دست بلند میکنه میگه: شوخی نکن دیگه
تورو الان رسوندم !

 

 

 

مسیج سرکاری

دیشب به قلبم گفتم:
شب‌ها خواب به چشمم نمی‌‌آید،
قلبم گفت:
از بس که بعد از ظهر‌ها می‌خوابی، بیخود ادای عاشق ها رو در نیار

 

 

 

 

اسمس سرکاری

هر کس به طریقی دل ما می شکند
اما تو خیلی خلاقیت به خرج دادی
 آفرین !

 

 

 

 

sms سرکاری

یک عده آن حقیقت روشن را می گویند
یک عده آن حقیقت ناگفته را می گویند
من آن حقیقت ناگفتنی را می گویم
این را:
.
.
.

 

 

 

 

اس ام اس سرکاری

لباس ها در آب کوتاه می شوند و برنج ها دراز … در درازای زندگی برنج باش و در پهنای آن لباس … و اگر عمق این پند را نفهمیدی، بدان که تنها نیستی !!
 

 

 

اسمس جدید

برای پخته شدن، کافیست که هنگام عصبانیت از کوره در نروید!

 

 

 

 

sms سرکاری

پسره اومده مغازمون میگه کتابم دارید؟ پـَـــ نــه پـَـــ …
اون لحظه فقط یادم اومد بگم: پ ن پ

 

 

 

 

مسیج سرکاری

 از عشق تو، به کوچه پس کوچه زدم
الان عشقو ولش کن، من گم شدم! حالا چیکار کنم؟

 

 

 

 

اسمس سرکاری

><(((> ><(((>
><(((> ><(((>

ماهی برات فرستادم تا بخوری و ببینی
که چقدر مزش با علف فرق داره !!!

 

 

 

 

اسمس جدید

به سراغ من اگر می‌آئید
.
.
.
.
سر راهتون بی زحمت دو تا نون سنگگ هم بگیرین

 

 

 

 

اسمس نیمه شب

(مخصوص نیمه شب) ضمن عرض سلام و آرزوی اوقاتی خوش ، شما را به دیدن ادامه خوابتان دعوت میکنیم ! ( LG )

 

 

 

 

پیامک سرکاری

در چشمهایت نگاه کردم تمام زیبایی های آفرینش خدا را دیدم …
جو نگیردت بابا! تو چشمات خودمو دیدم.

 

 

 

 

مسیج سرکاری

در کوچه های عشق، دنبال تو میگشتم. حقیقت شب شد ترسیدم و برگشتم!

 

 

 

 

اس ام اس سرکاری

عزیز دلم اگه تمومه تمومه تمومه دنیا جمع بشن بخوان تو رو از من بگیرن؛ میگم چرا شما زحمت کشیدین!!! خودم می آوردمش !

 

 

 

 

اسمس جدید

خواستم شمع باشم تا آخر عمر برات بسوزم، ولی نامرد ادیسون برق رو اختراع کرد !

 

 

 

 

اسمس سرکاری

سه روش فرشته شدن:
‏۱…
۲…
۳…
چیه؟
تو اول آدم شو!
فرشته شدنت پیشکش!!!به یه نفر میگن: چی شد که معتاد شدی؟
میگه: والا ما با بچه ها قرار گذاشته بودیم فقط روزای تعطیل سیگار بکشیم …
که یهو خوردیم به سه ماه تعطیلی !!!

 

 

 

 

اسمس خنده دار

این روزها  اگه تو خونه باهاتون مهربون شدن،
به سرعت خونه رو ترک کنید !
قضیه خونه تکونی جدیه !!!

 

 

 

 

جوک جدید

حیف نون به نامزدش اس ام اس میده
عزیزم من تا ۱۰ دقیقه دیگه میام پیشت
اگه نیومدم اس ام اس رو دوباره بخون !

 

اسمس خداوند

 

 

 

 

اسمس خداوند

خوشبختی، نگاه خداست. دعا میکنم خداوند هرگز چشم از تو بر ندارد.

 

 

 

 

اسمس جدید

امان از لحظه ى غفلت، که شاهدم هستى!
گاهى اوقات براى حس کردن خدا، رگ گردنم را با دستم لمس میکنم.

 

 

 

 

اس ام اس خداوند

ســــه حرف دارد اما برای پر کردنِ تنهایی من، حرف ندارد:
خـــــــــــدا

 

 

 

 

پیامک خداوند

… و هر انسانی که متولد میشود نشان دهنده این است که خدا هنوز از انسان ناامید نشده است

 


 

اس ام اس سرکاری

 

 

 

مسیج سرکاری

دیشب به قلبم گفتم:
شب‌ها خواب به چشمم نمی‌‌آید،
قلبم گفت:
از بس که بعد از ظهر‌ها می‌خوابی، بیخود ادای عاشق ها رو در نیار

 

 

 

 

اسمس سرکاری

هر کس به طریقی دل ما می شکند
اما تو خیلی خلاقیت به خرج دادی
 آفرین !

 

 

 

 

sms سرکاری

یک عده آن حقیقت روشن را می گویند
یک عده آن حقیقت ناگفته را می گویند
من آن حقیقت ناگفتنی را می گویم
این را:
.
.
.

 

 

 

 

اس ام اس سرکاری

لباس ها در آب کوتاه می شوند و برنج ها دراز … در درازای زندگی برنج باش و در پهنای آن لباس … و اگر عمق این پند را نفهمیدی، بدان که تنها نیستی !!!

 

 

 

اسمس دوستت دارم

 

 

 

اسمس دوستت دارم

پیراهنت در باد تکان می خورد … این تنها پرچمی است که دوستش دارم.

 

 

 

 

پیامک دوستت دارم

دوست داشتن ساده است، باورکردنش سخت. تو ساده باور کن که من سخت دوستت دارم.

 

 

 

 

اس ام اس دوستت دارم

شب برات اسمس زدم که بگم: دنیام تاریکه مثل شب، تنهام مثل ماه، کوچیکم مثل ستاره، اما دوستت دارم اندازه آسمونی که اندازه نداره.

 

 

 

 

اسمس دوست دارم

( د U سT د A ر M )
مدل جدیدشه!
قبلیا خیلی تکراری شده بود !

 

 

 

 
 

اس ام اس دلشکسته

 

 

 

پیامک غمیگن

برایت گریه می کنم مثل آنهایی که دنبال کسی می گردند، ولی خودشان گم شده اند …

 

 

 

 

اس ام اس دلشکسته

گنجشک می خندید به اینکه چرا من هر روز بی هیچ پولی برایش دانه میپاشم، من می گریستم به اینکه حتی گنجشک هم محبت مرا از سادگی ام میپندارد.

 

 

 

 

اسمس جدید

هنوز هم بند کفشهایم را
پروانه ای گره می زنم …
تا مسیر خانه ات
(دانیال رحمانیان)

 

 

 

 

اسمس غمگین

قدِ تو به عشق نمیرسید
غرورم را زیر پایت گذاشتم تا برسد، اما باز هم نرسید …

 

 

 

 

اس ام اس فلسفی

 

 

 

 

پیامک فلسفی

اگه اولش به فکر آخرش نباشی، آخرش به فکر اولش می افتی

 

 

 

 

sms فلسفی

دوست عزیز!
کلاس ، داشتنیه … گذاشتنی نیست …!
جهت اطلاع عرض کردم !

 

 

 

 

اس ام اس فسلفی

گاهی نباید ناز کشید؛ انتظار کشید؛ آه کشید؛ درد کشید؛ فریاد کشید …
تنها باید دست کشید و رفت … !

 

 

 

 

مسیج فلسفی

اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند، ما همه به خیال اینکه زیادی داریم فروشنده خواهیم بود.

 

 

 

 


 

 

 

جوک جدید

به نام آنکه طاووس را آفرید تا بوقلمونی مثل تو قیافه نگیره !

 

 

 

 

اس ام اس خنده دار

یه نفر میشینه تو تاکسی، راننده بهش میگه: داداش دستت لای در گیر نکنه.
 اون هم میاد آخر مرام بگذاره، میگه: داداش سرت لای در گیر نکنه

 

 

 

 

جوک جدید

از یه عربه پرسیدن شما به خاطر نفتِ کشورتون، اینقدر پول دار هستید؟
نتونست بگه ” پــَـــ نــَـــ پــَــــ ” ، مـُـرد !

 

 

 

 

sms جدید

زندگی زیباست
اگر
اجاق روشن باشد و …
زن خاموش.
(مصطفی عمرانی)

 

 

 

 

 

نويسنده: hossein&reza تاريخ: جمعه 18 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

غمگین....



 

 

 

پیامک غمیگن

برایت گریه می کنم مثل آنهایی که دنبال کسی می گردند، ولی خودشان گم شده اند …

 

 

 

 

اس ام اس دلشکسته

گنجشک می خندید به اینکه چرا من هر روز بی هیچ پولی برایش دانه میپاشم، من می گریستم به اینکه حتی گنجشک هم محبت مرا از سادگی ام میپندارد.

 

 

 

 

اسمس جدید

هنوز هم بند کفشهایم را
پروانه ای گره می زنم …
تا مسیر خانه ات
(دانیال رحمانیان)

 

 

 

 

اسمس غمگین

قدِ تو به عشق نمیرسید
غرورم را زیر پایت گذاشتم تا برسد، اما باز هم نرسید …

 

 

 

 
 



 

 

 

 

اسمس دلشکسته

من از این فاصله ها دلگیرم ، از غم دوری تو میمیرم ، تو ز حال دل من بیخبری ، من از این بیخبری دلگیرم

 

 

 

 

اسمس غمگین

بدترین شکل دلتنگی برای کسی اینه که؛ کنار او باشی و بدونی که هرگز به او نخواهی رسید

 

 

 

 

پیامک غمگین

در زندگیت نقش نیشهای مار ”ماروپله” را بازی نکن
شاید دیگر توان دوباره بالا آمدن از نردبان را نداشته باشد،
همان کس که به تو اعتماد کرده بود …

 

 

 

 

پیامک غمگین

قطار راهت را بگیر برو … نه کوه توان ریزش دارد، نه ریز علی پیراهن اضافه، هیچ چیز مثل سابق نیست …

 

 

 

 

sms دلشکسته

دردناکترین جای قصه اونجاییه که برات آرزوی خوشبختی بکنه …

 


 
 

 

اسمس دلشکسته

شکستنی رفع بلاست … اما … باور نمیکند دلم

 

 

 

 

پیامک دلشکسته

بگو نبارد برف
این‌همه سپید ننشیند بر زمین …
حالا که رد پای ما کنار هم جفت نمی‌شود

 

 

 

 

اس ام اس غمگین

محصولها را که برداشت میکنند، بیچاره مترسکها که فراموش میشوند …

 

 

 

 

اسمس خیلی غمگین

کلِ دنیا را هم که داشته باشی
باز هم دلت میخواهد، بعضی وقتها …
فقط بعضی وقتها …
اصلا برای ِ یک لحظه هم که شده، همه ی دنیای ِ یک نفر باشی …

 

 

 

 


 

 

 

 

پیامک دلشکسته

چقدر دلم هوایت را می کند
حالا که دیگر هوایم را نداری …

 

 

 

 

اس ام اس عاشقانه غمگین

تو با دلتنگی های من، تو با این جاده همدستی
تظاهر کن ازم دوری، تظاهر میکنم هستی

 

 

 

 

اس ام اس بی وفایی

از کدام سو دورم می زنی؟
می خواهم از همان سو …
دورت بگردم!

 

 

 

 

اسمس غمگین

نداشتن تو یعنی اینکه دیگری تو را دارد، نمی دانم نداشتنت سخت تر است یا تحمل اینکه دیگری تو را داشته باشد.

 

 

 

 

مسیج دلشکسته

آهنگ زنگ من روی موبایلت با بقیه فرق داشت،
ولی آهنگ زنگت رو موبایلم مثل بقیه بود !!
….
تو به خاطر اینکه بفهمی منم و من به خاطر اینکه فکر کنم تویی …!

 

اس ام اس غمگین

من اینجا تو آنجا ، نیمکتهای دنیا را چه بد چیده اند …

 

 
 

پیامک غمگین

چقدر سخته آدم واسه تنها ستاره ش بره آسمون, اما تا برسه صبح بشه!

 

 

 

 

اس ام اس دلشکسته

هوا خوب و بدش فرقی نداره ، به هوای تو نفس میکشم هنوز !

 

 

 

 

پیامک غمگین

هیچ گاه به کوچه بن بست ناسزا نگو …
رنج بن بست بودن، برای کوچه کافی است

 

 

 

 

اس ام اس دلشکسته و غمگین

این روزها شیر هم راضیه با دمش بازی کنن ولی با دلش نه!

زیباترین ستایش ها نثار کسی که کاستی ها و لغزش هایم را میداند

و باز هم دوستم دارد….


&&&&&


زیبایی عشق به سکوت است نه فریاد ، پس با تمام سکوتم دوستت دارم . . .


&&&&&


من تو را هنوز مثل تمام شدن مشق شبم دوست دارم


&&&&&


تو را ای گل کماکان دوست دارم / به قدر ابر و باران دوست دارم

کجا باشی کجا باشم مهم نیست / تو را تا زنده هستم دوست دارم


&&&&&


وسعت دوست داشتن همیشه گفتنی نیست

پس به وسعت تمام ناگفته ها دوستت دارم . . .


&&&&&






&&&&&


دوستت دارم ، رازیست که در میان حنجره ام دق میکند ، وقتی که نیستی


&&&&&


بگذار بگویند خسیسم
من
دوستت دارم هایم
را الکی خرج نمیکنم
جز برای مهربانی خودت . . .


&&&&&


این جمله را هرگز فراموش نکن
“برای دوستت دارم بعضی ها مرسی هم زیاد است” . . .


&&&&&


فاصله گرفتن از آدم هایی که دوستشان داری بی فایده است
زمان به ما نشان خواهد داد که جانشینی برای آنها نیست….


&&&&&


زندگی تعداد نفس ها نیست !
زندگی تعداد لبخند های کسانیست که دوستشان داریم


&&&&&


اگه گفتی دوستت دارم چند حرفه ؟
دیدی اشتباه کردی ! دوستت دارم حرف نیست یه زندگیه
اما زندگی دو حرف بیشتر نیست : تو


&&&&&


از تمام دار دنیا ، تنها یک چیز دارم : دوستت !


&&&&&


اولین باری که یکی بهم گفت دوستت دارم گریه ام گرفت
الان کسی بهم میگه دوستت دارم خندم می گیره!


&&&&&


بند نمی آید دوست داشتنت ! مثل آنکه شاهرگ احساسم را بریده باشی !


&&&&&


این نیست حال و هوای گذشته های دور من
اینک حس میکنم تویی زندگی من
گرتو نباشی نیست نفسی برای زنده ماندن من
یک جمله باقی مانده که ناتمام نماند شعر من
خیلی دوستت دارم عشق من


&&&&&


نمیگویمت پنجه آفتابی
نمیگویمت گل همیشه بهاری
نمیگویمت با تو تنها زنده ام
یا نباشی بی تو میمیرم
دست از این اغراقها برداشته ام !
فقط یک کلام ،ساده میگویم…
” تا همیشه دوستــــــــت دارم “


&&&&&


سلام به قاصدکهای خبر رسان که محکوم به خبرند
و سلام به شقایقهایی که محکوم به عشقند
و سلام به تو که محکوم به دوست داشتنی


&&&&&


گل را ساعتی، محبت را روزی و عشق را لحظه ای، اما تو را برای همیشه دوست دارم


&&&&&


ما در قبیله مان پیغام دوستت دارم را با دود به هم می رسانیم!
نمی دانم آن سو تکه چوبی برای تو هست یا نه؟
من اینجا جنگلی را به آتش کشیده ام…


&&&&&


تا به حال به شالیزار نگاه کردی؟
میدونی چقدر ساقه ی برنج توشه؟(نمیدونی که)
میدونی تو هر ساقه چند تا دونه برنجه؟(نمیدونی که)
من تورو به اندازه ی همه ی برنج های یک شالیزار بزرگ دوستت دارم(تو اینم نمیدونی!)



&&&&&


تو گوشم آروم بگو دوسم داری ، بگو که قلبت تند تند میزنه ، چشمات میگه دوسم داری اینو فریاد میزنه. . .


&&&&&


میان مشغله ها گم شده ام...
ولی دلم برای هوایت
همیشه بیکار است...


&&&&&


گفتم تو شیرین منی گفتا تو فرهادی مگر
گفتم خرابت میشوم گفتا تو آبادی مگر
گفتم ندادی دل به من گفتا تو جان دادی مگر
گفتم ز کویت می روم گفتا تو آزادی مگر
گفتم فراموشم نکن گفتا تو در یادی مگر
گفتم که بر بادم نده گفتا نه بر بادی مگر


&&&&&


صندوق آرزویم را میگشایم تا نگویند ازهیچ پراست ، یاد تو افتخاریست در دارایی دلم


&&&&&


کلّ ِ دنیا را هم که داشته باشی...
باز هم دلت میخواهد ، بعضی وقتها...
فقط بعضی وقتها...
اصلا\" برای ِ یک لحظه هم که شده، همه ی دنیای ِ یک \"نفــر\" باشی!!!


&&&&&





قسمتت شادی باد!


&&&&&


گرچه یوسف راعزیز مصر با درهم خرید
من تو را با نقد جان و دل خریدارم عزیز


&&&&&

فکرش نباش؛ مال کسی جز تو نیستم
دیگربفکرهمنفسی جزتو نیستم
عشق توخواست باتوعجینم کند که کرد
وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم


&&&&&


باران گرفته تا تو بگویی سلام عشق / باران گرفته تا تو بگویی سلام درد /

حتی بهار بوی زمستان گرفت و رفت / نفرین به آنکه از تو و باران جدام کرد


&&&&&


یادت ای دوست بخیر ، بهترینم خوبی؟ خبری نیست زتو! دل من میخواهد،

که بدانی بی تو ، دلم اندازه ی دنیا تنگ است ، می سپارم همه ی زندگی ات را به خدا


&&&&&





&&&&&


دوستان خوب پادشاهانی بی تاج و تختی هستند که بر دلها حکومت میکنند


&&&&&


گاه باران همه دغده اش باران نیست گاهی از غصه تنها شدنش می گرید.....


&&&&&


تک تک لحظه های من همپای خاطرات توست خونه قلبم کوچیکه اما همش بیاد توست.....


&&&&&


میگن بارون مظهر دلتنگیه ببین با دلم چیکار کردی که برف میباره!


&&&&&


حکایت من ،حکایت کسی است که عاشق دریا بود ، اما قایق نداشت ؛ دلباخته سفر بود ، اما همسفر نداشت ؛ حکایت کسی است که زجر کشید ، اما ضجه نزد ؛ زخم داشت ، ولی ناله ای نکرد ؛ نفس میکشید اما همنفس نداشت. خندید ، غمش را کسی نفهمید.


&&&&&


قاصدک!
شعر مرا از بر کن ، برو آن گوشه باغ ، سمت آن نرگس مست ، و بخوان در گوشش، و بگو باور کن، یک نفر یاد تو را دمى از دل نبرد...


&&&&&


تا گرم آغوشت شدم چه زود فراموشت شدم ، تقصیر تو نبود خودم باری روی دوشت شدم .


&&&&&


فقط گوشه چشمی ازنگاه خدا ، براى خوشبختی انسانها کافیست ، به نگاهش میسپارمت!


&&&&&


دوستی تکرار دوستت دارم نیست ، دوستی فهمیدن نگفتنی های کسی است که دوستش داری*


&&&&&


از عجایب عشق است که تنها همان آغوشی آرامت میکند که دلت را به درد آورده!


&&&&&


ارزش یک دوست خوب
کمی بیش از بینهایت است!
او که با توست
او که دردت را به جان میخرد
بی هیچ چشمداشتی
باید دوستش داشت
اندکی بیش از بینهایت


&&&&&


قسم به تین وعنکبوت به مرغ باغ ملکوت ازته دل برات بگم دنیافدای تارموت .


&&&&&


بعضی وقتا آنقدر دلتنگ کسی میشی که اگه بفهمه خودش از نبود خودش ، خجالت میکشه ...!!


&&&&&


ولم کنید ، تب نکردم...!
هوا سرد شده و من پیشانیم را برای دست های یخ او داغ نگه داشته ام...!!
لينک
این وبلاگ توسط
 

نويسنده: hossein&reza تاريخ: جمعه 18 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اس ام اس دلتنگی.....



پیامک دلتنگی جدید

    اس ام اس دلتنگی,اس ام اس موضوعی


 

اس ام اس دلتنگی (سری دوم)


 اس ام اس دلتنگی

 

 

 

اس ام اس دلتنگی

تو هیچ وقت خیاط خوبی نخواهی شد! ببین باز هم دلم را تنگ کرده ای …

 

 

 

 

پیامک دلتنگی

همیشه دور بودن، به معنای فراموش کردن نیست ، گاهی فرصتی است برای دلتنگ شدن …

 

 

 

 

sms دلتنگی

دلتنگی
تنها نصیب من بود
از تمام زیبایی هایت …

 

 

 

اسمس دلتنگی

میخوام که عاشقت بشم / گل شقایقت بشم / دلم واست تنگ شده بود / گفتم مزاحمت بشم

 

 

 

 

اس ام اس جدید دلتنگی

قرار بود فقط وقت دلتنگی هام پیام بدم، یادم رفت بگم هر ثانیه دلتنگتم

 

 

 


 

اس ام اس دلتنگی

رفتم برات یه ساعت بخرم ولی هرچی گشتم
هیچ ساعتی مثل ساعتهایی که با هم بودیم قشنگ نبود …

 

 

 

پیامک دلتنگی

قسم به آیه ی چشمت ، به خوبیت به صفایت / دوباره مثل همیشه ، دلم گرفته برایت . . .

 

 

 

اس ام اس دلتنگی

غمگین و بیقرارم، زخمی تر از بهارم / وقتی تو را ندارم، نفرین به هر چه دارم

 

 

 

پیامک دلتنگی

اگه با تموم درختهای دنیا نردبون بسازی؛ بازم دستت به سقف دلتنگیهام نمی رسه …

 

 

 

اس ام اس دلتنگی

هیچ گاه خط دلت را مشغول نکن ، شاید دلتنگی پشت خط باشه ، دلتنگتم
 

نويسنده: hossein&reza تاريخ: جمعه 18 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

داستان کوتاه فرق عشق با ازدواج

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی…
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی ؟
با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق یعنی همین…!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟
استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی…
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .
استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم .
استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین…!
و این است فرق عشق و ازدواج …

نويسنده: hossein&reza تاريخ: جمعه 18 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

مداد سفید

همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند…به جز مداد سفید…هیچ کسی به او کار نمی داد…همه می گفتند: “تو به هیچ دردی نمی خوری” …یک شب که مداد رنگی ها…توی سیاهی کاغذ گم شده بودند…مداد سفید تا صبح کار کرد…ماه کشید…مهتاب کشید…و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد…صبح توی جعبه ی مداد رنگی…جای خالی او…با هیچ رنگی پر نشد.

نويسنده: hossein&reza تاريخ: جمعه 18 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دسته گل پیره مرد

پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت. وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: می دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال می شود.

 

 دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله‏های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد.

نويسنده: hossein&reza تاريخ: جمعه 18 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عکس های از درس خواندن دختران و پسران تهران

نويسنده: hossein&reza تاريخ: جمعه 18 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عشق پیانو...

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو . صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد . روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت . مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد . هیچ کس اونو نمی دید . همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن. همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود . از سکوت خوششون نمیومد . اونم می زد . غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد . چشمش بسته بود و می زد . صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود . بدون انتها , وسیع و آروم . یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد . یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود . تنها نبود … با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده . چشمای دختر عجیب تکونش داد … یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه . چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو . احساس کرد همه چیش به هم ریخته . دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد . سعی کرد به خودش مسلط باشه . یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن . نمی تونست چشاشو ببنده . هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد . سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه … فقط برای اون . دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید . و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد . یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست . چشاشو که باز کرد دختر نبود . یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد . ولی اثری از دختر نبود . نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو . چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه . … شب بعد همون ساعت وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید . با همون مانتوی سفید با همون پسر . هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن . و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو , مثل شب قبل با تموم وجود زد . احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه . چقدر آرامش بخشه . اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه . دیگه نمی تونست چشماشو ببنده . به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد . شب های متوالی همین طور گذشت . هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه . ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد . ولی این براش مهم نبود . از شادی دختر لذت می برد . و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود . اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت. سه شب بود که اون نیومده بود . سه شب تلخ و سرد . و شب چهارم که دختر با همون پسراومد … احساس کرد دوباره زنده شده . دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط میشد . اون شب دختر غمگین بود . پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت . سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه … دل توی دلش نبود . دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه . ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد . نمی تونست گریه دختر رو ببینه . چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشوبه خاطر اشک های دختر نواخت . … همه چیشو از دست داده بود . زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود . یه جور بغض بسته سخت یه نوع احساسی که نمی شناخت یه حس زیر پوستی داغتنشو می سوزوند . قرار نبود که عاشق بشه … عاشق کسی که نمی شناخت . ولی شده بود … بدجورم شده بود . احساس گناه می کرد . ولی چاره ای هم نداشت … هر شب مثل شب قبل مثل شب اول … فقط برای اون می زد . … یک ماه ازش بی خبر بود . یک ماه که براش یک سال گذشت . هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت . چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت . و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود . ضعیف شده بود … با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده … آرزوش فقط یه بار دیگه دیدن اون دختر بود . یه بار نه … برای همیشه . اون شب … بعد از یه ماه … وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر با همون پسراز در اومد تو . نتونست ازجاش بلند نشه . بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش . بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره . دلش می خواست داد بزنه … تو کجایی آخه . دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای بهم ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون و برای خود اون بزنه . و شروع کرد . دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن . و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد . نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد . یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین . چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد . سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت . سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد . – ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید … به خاطر ازدواج من و سامان …. امکان داره ؟ صداش در نمی اومد . آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه : – حتما .. یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش فقط برای اون مثل همیشه فقط برای اون زد اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره دختر می خندید پسر می خندید و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید آروم و بی صدا پشت نت های شاد موسیقی بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد.

Love%20Story%20 %20AloneBoy.com داستان عاشق پیانو

نويسنده: hossein&reza تاريخ: جمعه 18 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

یاد از ان روزی که بودی....

صدای تارش دلنشین بود و آوای زندگی را در گوش می نواخت. وقتی مضراب را میان پنجه های هنرمندش می گرفت، لحظاتی چشمانش را فرو می بست و انگار در دنیایی دیگر غرق است. و بعد تار را چنان به قلبش می چسباند که گویی عزیزترین موجود و وابسته اش را در آغوش گرفته. سپس بی اختیار می شد و فارغ از همه ی دنیا، ناله ی تارش را بلند می کرد.در آن لحظات چنان تقدسی داشت که وصف ناپذیر است ونه تنها من، که هر بیننده ای را محو هنر و عشق و معشوقش می ساخت.
اینگونه بود که با او آشنا شدم در یکی از مهمانیهای خانوادگی و دوستانه او – که از حالا به بعد با نام پریشان صدایش می کنم- هم جزو مهمانان بود. دوست برادر پروین که همکلاسیم بود محسوب می شد. بی صدا و بی ادعا وارد مجلس شد. گوشه ای نشست و بی آنکه سربلند کند، در خود فرو رفت. مهمانی شروع شد. جشن سالگرد پنجاهمین سال ازدواج پدربزرگ و مادربزرگ پروین بود. از کوچکترین نوه تا بزرگترین پسر شرکت داشتند. و در این میان تعدادی دوست – مانند من – نیز جزو مدعوین بودند.
اواخر شب، و پس از شام بود که اصرار فرشاد – برادر پروین – برای اینکه دست به تار ببرد شروع شد. اصلاً نمی پذیرفت، و کاملاً مشخص بود که تعارف نمی کند. اما وقتی فرشاد او را یک “استاد” تمام عیار معرفی کرد، پدربزرگ پروین که حدود ۸۰ سال سن داشت رو به او کرد و گفت:
- خب پسر جون، یعنی می خوای روی من مو سفید رو هم زمین بیندازی؟ و اینطور شد که “پریشان” مضراب بدست گرفت تا اولین زخمه را بر دل من بنوازد.
از همان لحظه ی اول احساس کردم که به او علاقمندم. اما از آنجا که همیشه دختری لوس و ننر بودم و می خواستم دیگران را با تحقیر کردن به زانو درآورم، برخورد اولمان تبدیل به یک برخورد خصمانه شد. قضیه اینطوری شروع شد که…
او از مهمانها پرسید که چه آهنگی بزند، هنوز هیچ کس اظهار نظری نکرده بود که من گفتم:
- اگه میشه آهنگ “یاد از آن روزی که … ” رو بنوازین.
اما او بجای پاسخ به من، با بی تفاوتی کامل رو به دیگران کرد و گفت:
- خب، یکی از بزرگترا بگه که چه آهنگی بزنم.
شاید او از این حرفش مقصودی نداشت. اما برای من که خودم را مغرورترین دختر دوران می دانستم، این یک تحقیر واضح بود. به همین خاطر وقتی به پیشنهاد بقیه مهمانها، او شروع کرد به نواختن یک آهنگ شاد، من هم در جهت مقابله به مثل، آرام شروع کردم به دست زدن. ناگهان تارش را زمین گذاشت و با قیافه ای کاملاً عصبانی گفت:
- آهای
دختر خانم لوس و ننر، این ادا و اطوارها مال کافه های لاله زار بود که خوشبختانه من هیچ وقت پایم به آنجا باز نشد!
با گفتن این حرف، انگار گرد مرگ بر سر مجلس پاشیدند. و در این میان، آن که مرده ی واقعی محسوب می شد، من بودم!
آن روز مجلس تمام شد، اما … بی آنکه علتش را بدانم، شیفته ی شخصیت  ” پریشان ” شده بودم.
هنوز یک هفته از آن روز نگذشته بود که احساس کردم خیلی به او وابسته شده ام. به همین خاطر هر طور که بود، در مورد او کنکاش کردم و فهمیدم که یک آموزشگاه کوچک تعلیم تار دارد.
یک روز بدون مقدمه و بی اعلام قبلی به آموزشگاهش رفتم. همین که مرا دید، خشکش زد و طوری بهتش زده بود که حتی پاسخ سلامم را نداد. در نگاهش هنوز رنجش بود. من هم معطل نکردم و در حالی که از فرط خجالت روی نگاه کردن در چشمان او را نداشتم، سرم را پایین انداختم و گفتم:
- هر چند که برای اولین بار است که از کسی عذر خواهی می کنم! اما واقعاً از رفتار خودم شرمنده هستم. امیدوارم منو ببخشین. او باز هم سکوتش را کش داد. و همینطور در زیر بار نگاهش مرا شکنجه می داد. طوری که اگر چند ثانیه بیشتر این وضع ادامه داشت، حتماً از آنجا خارج می شدم و … – چه بسا که پرونده ی این ماجرا همان روز بسته می شد – اما اینطور نشد. او خنده ی تلخ و در عین حال معصومی به لب نشاند و گفت:
- نه، احتیاجی به عذرخواهی نیست. هر چی بود گذشت. حالا بفرمایین امرتون چیه؟
خودم را آماده کردم تا بگویم “هیچی” اما ناگهان، و بدون اختیار، رو به او کردم و گفتم:
- می خوام تار یاد بگیرم. حاضرین به من تعلم بدین؟! و به این ترتیب صمیمیت ما آغاز شد. تو را به خدا در مورد او افکار بد به خود راه ندهید. او پاک بود.پاک و مقدس. مقدس و بزرگوار، آنقدر صادق و عفیف که نزدیک یک ماه، حتی اسم مرا  به زبان نمی آورد. یک بار هم به چشمانم نگاه نمی کرد. در اوقاتی که نزد او بودم، اجازه ی هیچ صحبتی را نمی داد، مگر مربوط به تار و موسیقی و درس.
و دست بر قضا، همین حالات و رفتارش بود که مرا بیش از پیش شیفته ی او کرده بود. از اینکه می دیدم مثل خیلی از مردهای دیگر، “عاشق پیشه ” و سوء استفاده چی نیست، به خودم میبالیدم که به چنین مردی
علاقمند شده ام و به حسن انتخاب خود احسنت می گفتم.
تا اینکه پس از حدو دو ماه، شدت علاقه ام به او تا حدی زیاد شد که ناچار بودم حرف دلم را بزنم. یکروز پس از اتمام کلاس رو به او کردم و گفتم:
- می دانی اگه یکروز سنتها در کشور ما برعکس می شد و رسوم اجازه می داد که دخترها از پسرها خواستگاری کنند، من چه کار می کردم؟
انگار معنی حرفهایم را نمی فهمید که فقط نگاهم می کرد. و من ادامه دادم:
-
بلافاصله از تو خواستگاری می کردم، و قسم می خوردم که تو را خوشبخت کنم.
باور کنید که خودم نیز نمی دانستم چگونه این حرفها را به زبان آورده ام. شاید… شاید از فرط محبت زیاد نسبت به او. محبتی که احساس کردم او حتی معنیش را نمی فهمد! چرا که در پاسخ گفت:
-
خداحافظ.
بله، فقط همین یک کلمه را گفت. متوجه نشدم کی به خانه رسیدم. مشکل این بود که نمی دانستم حالا در مورد من چگونه فکر می کند؟ خودم را تحقیر شده می دانستم. احساس می کردم متانتی را که یک دختر باید داشته باشد، من ندارم.
با همین افکار مالیخولیایی، چهار روز را پشت سر گذاشتم و درست از صبح روزی که می بایست بعد از ظهرش به کلاس بروم، دچار تردید وحشتناکی شدم. نمی دانستم که بروم یا نه. چون نمی توانستم رفتار او را پیش بینی کنم. با همه ی اینها، دل را به دریا زدم و به کلاس رفتم.
اما در رفتار او – لااقل در ظاهر – هیچ تغییری پیش نیامده بود. مثل همیشه با من سلام و علیک کرد و درس را شروع کرد. اما همین که تار را به دست گرفت، حدود ده دقیقه چشمانش را بست و در عالم خود غرق شد. من نیز مزاحم خلوتش نشدم و با خود خلوت کردم. بالاخره مضراب را بر تن لخت سیمای تار کشید و … بغضم ناگهان ترکید. چون… چون او این آهنگ را شروع به نواختن کرد: “
یاد از آن روزی که بودی…”
آری، همان آهنگ درخواستی من که در روز اول آشنائیمان از او خواسته بودم. همینطور که اشک می ریختم، به چشمان او نگاه کردم. او هم دانه های مروارید از چشمانش فرو می ریخت.
دنیای غریبی داشتیم که حتی توصیفش ممکن نیست.
بالاخره پس از اینکه آهنگ تمام شد بی مقدمه تار را
در آغوش گرفت و رو به من کرد و گفت:
- من همه ی
عشقی رو که یک انسان می تونه در وجودش داشته باشه، به پای این سازم ریختم. برای اینکه همیشه از عشق هراس داشتم. چون هیچوقت کسی رو اونقدر قابل اعتماد نمی دونستم که بخوام دلم رو بهش واگذار کنم. اما… اما…
و بعد دوباره
بغضش ترکید و ادامه داد:
- تو را به خدا
به خاطر این اشکها مرا سبکسر نخوان. آخه تقصیر خودم نیست. من تا حالا طعم محبت را نچشیده ام. خودم این اجازه رو به خودم ندادم. اما… اما حالا، یعنی تو این چند وقت، احساس می کنم گوشه ای از دلم، قسمتی از قلبم کنده شده و به وجود یکی دیگه وابسته شده. ولی لازمه قبل از هر چیز یک چیزی رو بدونی، و اون اینکه، تو رو به خدا قسم اگه خیال داری با کسی بازی کنی، به سراغ من نیا، دل من خیلی کوچیکتر از اونه که کسی بخواد صدای شکستنش رو بشنوه. من خیلی تنهاتر از اون هستم که کسی بخواد طعم تلخ بی وفایی رو بهم بچشونه. پس ازت خواهش می کنم اگه دنبال کوچه ی هوس هستی، برو سراغ یه آدرس دیگه، واسه اینکه این آدرس، فقط منتهی میشه به خانه ی وفا و بس. تو رو خدا ازت خواهش میکنم که…
حرفهایش چنان
دلم را به تنگ آورد که همصدا با او به گریه پرداختم و لابه لای اشکهایم گفتم:
- اگه اینطوری فکر میکنی، حاضرم همین فردا، آره، همین فردا با هم
بریم محضر و عروسی کنیم؟ حاضری؟
او باز هم به جای پاسخ به من گفت:
- ببین مرضیه، خوب فکراتو بکن.
نکنه عاشق تار زدن من شده باشی؟ که در اون صورت خیلی زود هم از خودم و هم از تارم بدت میاد. نکنه مثل این فیلمها، دچار یک هوس زودگذر شده باشی، که اگه اینطور باشه، بدون که در آینده ی نه چندان دور هردومون رو بدبخت میکنی. البته تورو می دونم، ولی در مورد خودم بهت بگم: من اگه به کسی دل سپردم، یا دیگه ازش پس نمی گیرم، یا اینکه همه ی وجودم رو ازش پس می گیرم. حالا چی میگی؟ من هم به سوال او، با یک سوال – اما تکراری – پاسخ دادم و گفتم:
- فقط همین رو بگو که حاضری امشب به خواستگاری من بیای و فردا با من عروسی میکنی؟
همه چیز همانطور اتفاق افتاد که باید در قصه ها اتفاق بیفتد. او همان شب به تنهایی به
خواستگاری من آمد. شخصیتش آنقدر قابل قبول بود که پدر و مادر من فقط گفتن:
- اگه پدر و مادر شما هم موافق باشن، ما حرفی نداریم. و درست فردای آن روز، با حضور خانواده ی او و خانواده ی ما، جشن کوچک
خوشبختیمان آغاز شد!
…خدایا چه روزگار شیرینی بود. دوران یکماهه ی پس از
عروسیمان را می گویم. به پیشنهاد او، لوازم اولیه ی یک زندگی موقت را برداشتیم و به یک روستای کوچک و خوش آب و هوا در شمال رفتیم. هر سه نفر با هم. من و او … و تار او.
چه روزهای رویایی بود. از خواب که برمی خواستیم، صبحانه را خورده و نخورده، از کلبه ی کوچکمان خارج می شدیم و در
دل دشت و چمن می نشستیم و او تار می زد و من … من زندگی می کردم. با نوای تار او اشک می ریختم. خنده می کردم، غصه دار می شدم، خوشحالی می کردم و او … او همنفس با تارش، و همگام با من، زندگی می کرد و شاد بود. هر وقت که فرصت می کرد، روبرویم می نشست، نگاه شفاف و پر از مهر و صفایش را به چشمانم می ریخت و می گفت:
- “پریشان” بودم، پریشان ترم کردی. تو یکدفعه از کجا پیدات شد که نه تنها قسمتی از دل مارو، که
همه ی دل و قلب و وجود مارو با خودت بردی؟
و من هم
تمام عشقم را به چشمانش می بخشیدم و می گفتم:
- تو یکدفعه از کجا سبز شدی که دنیای رنگ و روغن زده ی من رو آذین بستی و پریشانی خودت رو، به منم منتقل کردی؟
و بعد، او
تارش را در بغل می گرفت و می گفت:
- اگه یک روز از من جدا بشی،
نفرین همه ی عاشقهای جفا کشیده ی عالم رو نثارت می کنم!
و سپس صدای تارش را به گوش طبیعت می رساند و این آهنگ را می نواخت “
یاد از آن روزی که بودی،… ”
دنیای کوچکمان که با مهر و محبت بنا شده بود، روز به روز قشنگتر می شد. انگار در همه ی این عالم، جز او برای من، و جز من برای او، هیچ چیز دیگری مفهوم نداشت.
روزگارمان آنقدر زیبا بود که اصلاً دلمان نمیخواست آن ایام و آن مسافرت موقت به پایان برسد. اما افسوس که همیشه، شادی ها، پابرجا نیست.
… به شهرمان که برگشتیم، زندگی را شروع کردیم.زندگی که اگر چه برای من با سابق تفاوت زیادی داشت، اما هنوز زیبا بود. می گویم فرق داشت، به این خاطر که حالا دیگر محدودتر شده بودم. به همه لحاظ، دیگر مثل دوران قبل از
ازدواج، جیب پر از اسکناس پدر و مادرم در اختیارم نبود تا هر روز یک دست لباس و یک جفت کفش عوض کنم. دیگر علی رغم تمایلم، نمی توانستم روزها را با حضور در مهمانی های دوستان، یا میزبانی خودم، سر کنم. حالا دیگر از آن سفره های رنگارنگ خبری نبود. اما … خب، من حتی به خود اجازه نمی دادم که نام اینها را کمبود بگذارم. چرا که هر وقت این تفکرات به  ذهنم هجوم می آورد، صدای ساز “پریشان” گوشم را پر می کرد و مهربانیهای بی غل و غش او، تمام قلبم را مال خود می کرد.نزدیک به یک سال، با این آرزوهای قشنگ روزگارمان گذشت. تا اینکه نوبت به عروسی دوستان دوران تحصیل، و دخترهای فامیل رسید. و از اینجا بود که غول وحشتناک ” تفاوت ” خودش را به رخ من کشید. وقتی به جشنهای مجلل عروسی دعوت می شدیم، ناخودآگاه به یاد عروسی محقرانه ی خودمان می افتادم. در اینطور مواقع، گویی احساسم به پریشان هم منتقل می شد. چرا که سر به گوشم می گذاشت و می گفت:
- ای طفلک بیچاره، چرا حاضر شدی با یک ” آواره ” مثل من
عروسی کنی که حتی داغ عروسی به دلت بماند.
و من با یک
تبسم- حتی ظاهری – به او آرامش می بخشیدم. گاهی اوقات وقتی به منزل دوستان تازه ازدواج کرده ام می رفتم و شکوه زندگیشان را می دیدم، و آنها بازدید ما را پس می دادند و زندگی ساده و محقر ما را می دیدند، ناخودآگاه احساس حقارت می کردم، اما او در این اوقات، گویی فکر مرا بخواند، تبسمی می کرد و با صمیمیتی خاص می گفت:
- زندگی خیلی از دوستان، خیلی چیزها داره که زندگی ما نداره. اما من مطمئنم که زندگی اونا، فاقد اون چیزیه که سنگ بنای زندگی ما بر اون استوار شده. و اون فقط یک سرمایه ی عظیم و سه کلمه ای است. یعنی: ”
عشق “.
حرفهای پریشان دلنشین بود. دلنشین و زیبا. اما، انسان گاهی اوقات آنقدر ساده پسند می شود که فقط زیبا پسند نیست، بلکه دلش می خواهد بعضی وقتها، خوب را به جای قشنگ صاحب شود. و این همان ابلیسی بود که کم کم در وجود من ریشه دواند. گاهی اوقات ساعتها می نشستم در گوشه ای و به زندگی سابقم که در کمال بی نیازی مالی بود فکر می کردم و آن روزها را با این ایام مقایسه می کردم. خود را خوشبخت می دانستم. اما به این نتیجه می رسیدم که خدا مرا برای این نوع زندگی و بهره بردن از این زندگی بوجود نیاورده. در این اوقات، پریشان، آرام و بی صدا کنارم می نشست و ناله ی تارش را به صدا در می آورد و من بی آنکه بخواهم ، گریه را سر می دادم. و او نیز هراسان به چشمهایم زل می زد و می گفت:
- مرضیه، نکنه از من خسته شدی؟
و من همیش او را به نوعی مجاب می کردم که اینطور نیست. ایام دلهره آوری در زندگیمان شروع شده بود. طوری که خودم نیز از تفکر زیاد در این مورد هراس داشتم. به همین خاطر به سراغ مادرم می رفتم و حرف دلم را فقط با او در میان می گذاشتم. اما او که فکر می کرد از فرط خوشی زیاد این حرفها را می زنم، بدون آنکه حتی یک لحظه فکر کند دختر عزیز دردانه اش لیاقت این خوشبختی را ندارد، به پاسخهای کوتاه بسنده می کرد و می گفت:
- این حرفها مال دیوونه هاست. یکی- دوسال دیگه عادت می کنی!
اما لعنت بر من، لعنت بر من که بجای اینکه به قلب پر از صفای پریشان و محبتهای بی شائبه او عادت کنم، به تفاوت های فاحش زندگی مادی خودمان و زندگی اطرافیانم چشم دوختم.
این وضع ادامه داشت تا آن روز…
اواخر شب بود،
یک شب زمستانی که برف شهر را سفیدپوش کرده بود. از خانه ی مادرم برگشته بودیم. آنجا در کنار شومینه و بخاری گازی آنقدر احساس آرامش می کردم، که همین که به خانه خودمان رسیدیم و بخاری نفتی کوچک را روشن کردیم، سردی خانه را جایگزین گرمی دلمان کردم و گفتم:
- پریشان، می دونی اگه تو یه شغل دیگه ای غیر از
نوازندگی داشتی، الان خونه ی ما هم مثل خونه ی خیلی ها گرم و قشنگ بود!
و او … هیچ نگفت و سکوت کرد. سکوت محض، سکوتی آتقدر سرد و سخت و بی صدا، که
من صدای شکستن دلش را شنیدم. پریشان نه آن شب به من پاسخی داد، و نه فردا و پس فردا. اما انگار، از همان شب ، کوه یخی را میانمان حائل کردند. من روز به روز از کاشانه ی گرممان بیشتر فاصله می گرفتم. دیگر مثل گذشته، شبها با اشتیاق انتظار او را نمی کشیدم تا شام را با هم بخوریم. گاهی اوقات به خانه ی مادرم می رفتم و با بهانه های مختلف، دو – سه روز به خانه نمی آمدم.
تا اینکه یک شب پریشان همانطور که تار می زد گفت:
- مرضیه چیه؟ خسته شدی؟
و من که همیشه از این پاسخ وحشت داشتم، و در حقیقت از او خجالت می کشیدم، بی لحظه ای درنگ گفتم:
- آره پریشان، به خدا خودم نمی خوام. ولی واقعاً خسته شدم. چطوری بگم، من هنوز تو رو دوست دارم. هنوز وقتی
صدای تارت رو می شنوم قلبم شروع به زدن می کنه، اما… اما از این وضع دیگه خسته شدم.نمی دونم، شاید واقعاً دیوونه شدم.
و او، بی آنکه سربلند کند تا مبادا من قطرات درشت اشک را در چشمهایش ببینم گفت:
- نه، تو دیوونه نشدی، من دیوونه شدم.
و بعد به گوشه ی اتاق خزید و شروع به نواختن کرد. تار می زد و اشک می ریخت. یکی – دو ساعت بعد، بی مقدمه کنارم نشست و گفت:
- می دونی چیه مرضیه، من تو رو خیلی دوست دارم، خودت این رو می دونی. یعنی اونقدر دوستت دارم که اصلا حاضر نیستم به هیچ قیمتی عذابت بدم… به همین خاطر، اگه… اگه فکر می کنی… می دونی می خوام چی بگم؟ نمی دونم، هر کاری که فکر می کنی باعث خوشبختی بیشترت میشه، همون کارو بکن!
اینها را گفت و دوباره تارش را نواخت و نواخت و نواخت تا صبح نواخت.
یک هفته ی تمام، خانه ی ما محنت کده بود. هر وقت به صورت پریشان نگاه می کردم، بی اختیار به گریه می افتادم، و هر وقت به زندگی خود و بقیه دوستانم توجه می کردم، از زندگیم بیزار می شدم. آنقدر این جنگ و گریز سرگردان بودم که احساس کردم نزدیک است که از پا دربیایم. تا آنکه یک روز صبح به او گفتم:
- پریشان، اگه راست گفتی که خوشبختی من رو می خوای…
…درست یکساعت بعد، من و او از هم جدا شدیم. چقدر ساده و سخت و جانگداز. وقتی از محضر بیرون آمدیم. من حتی روی نگاه کردن به او را نداشتم. اما او برای آخرین بار نگاهش را به نگاهم گره زد و گفت:
- عجب، عجب مرضیه، به خدا فکر می کردم داری شوخی میکنی. ولی خب، انگار شوخی در کار نبود. خب، کار تموم شد. ولی یادته اون روز – روز اول – چی بهت گفتم؟ گفتم
دل من خیلی کوچیکتر از اونه که کسی بخواد اون رو بشکنه. گفتم که من خیلی تنهام و گفتم که… این رو هم گفتم که اگه یک روز تنهام بگذاری، نفرین همه ی عاشقهای جفا کشیده رو نثارت می کنم. ولی نه، امروز حرفم رو پس می گیرم. چون هنوز اونقدر دوستت دارم که نفرینت نکنم.
و بعد خداحافظی کرد و همان جا، جلوی در محضر، تارش را بغل زد و رفت.
چه نیازیست که بگویم در پاسخ به سوال خانواده و اطرافیانم در مورد جدائیمان چه گفتم؟ پس اجازه بدهید از آخرین صحنه ی این
نمایش غم انگیز برایتان بگویم.
دو ماه بعد، آنقدر دلم برای پریشان تنگ شد که برای دیدنش به سراغش رفتم. اما گفتند که چند وقت است کلاس را تعطیل کرده و قراردادش را با صاحب ملک خاتمه داده. به سراغ منزلش رفتم. آنجا را هم پس داده بود. از پدر و مادرش سوال کردم – که آنها نیز علت جدایی ما را نمی دانستند – آنها فقط گفتند که هر دو – سه هفته یکبار تلفن می زند و بی آنکه بگوید کجاست، از سلامتیش باخبرمان می کند. و دیگر، هیچ خبری از او به دست نیاوردم.

نويسنده: hossein&reza تاريخ: جمعه 18 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

مهتاب تنها....

شب سرآغاز بدبختی من بود.. شبی سرد و بارانی… خانه ای کوچک و حوضی بزرگ پر از ماهی های رنگی. چه کسی باور می کرد که من… تنها دختر سید معتمد دل از خانه ای به این باصفایی بکنم و دنیای گرگ های میش نما وارد شوم.. همه چیز از تنهایی شروع شد…
مادرم صبح تا شب در خانه کار می کرد و توجهش به مرغ و خروس توی حیاط بود و غیبت های اقدس خانوم همسایه وراجمون و پدرم سید علی.. معتمد محل بود. صبح تا شب کارش این بود که مغازه را رها کند و به کار مردم برسد.. من تنها بودم.. خواهر و برادری نداشتم…
چه کسی می گوید مقصر من هستم؟‌ بیایید… بیایید ببینید که من اینجا هم تنها هستم! تازه چهارده سالم بود…
اوج دوران بلوغ… اوج احساسات… اوج شهوت های زودگذر… تو مدرسه هم هیچ کسی از من خوشش نمیومد… فقط سارا… دختر زیبا و قد بلند اما زورگو و تنبل روزی سراغم آمد.. روزی که از این همه بی توجهی خسته شده بودم..
سارا کلاس سوم راهنمایی بود و من دوم… البته اون یک سال هم رد شده بود
وقتی اشکامو پاک کرد و بغلم کرد حس کردم کسی هم از من یادی کرده… پس خدا هنوزم به فکرمه
اون بود که اولین بار پای منو به یک پارتی (مثلا تولد سمیرا جون) دعوت کرد. در حالی که سمیرا جونی وجود نداشت… من که تا آن روز از میدان آزادی بالاتر را تنهایی نرفته بودم با او به یکی از محله های بالای شهر که بعدا فهمیدم زعفرانیه است رفتم… لباس هایم مناسب همچین جایی نبود و باز افسرده و
غمگین شدم و به خودم و جد و آبادم لعنت فرستادم… اما باز هم سارا کنارم آمد و با دست به پشتم زد و گفت: کجایی بابا؟
نگاه شرمساری به سارا کردم و گفتم بهتره من برگردم خونه!! از نگاهم فهمید منظورم چیست و با لبخند گفت: این که چیزی نیست رفیق… من فکر همه جاشو کردم.
خانه ای ویلایی با بیش از ۵۰۰ متر زیر بنابا استخری بزرگ درست وسط حیاط…
موسیقی تندی که می آمد جدا از موزیک ها و هیجان های یک تولد ساده بود… برای اولین بار وارد شدم و پابند… گول خورده بودم اما کم نیاوردم.. .دختری لاغر با کت و دامنی سفید و موهای مش کرده و آرایشی زننده که معلوم بود چند سالی بزرگ تر از ماست به سارا سلام داد و بعد مرا در آغوش گرفت و بوسید و کلی از سارا تشکر کرد که مرا به آنجا برده و مدام می گفت: عزیزم… خوش اومدی
همین توجهات بی جا باعث شد خیال کنم اینها دوستان من هستند.
وارد خانه که شدیم همه… زن و مرد… دختر و پسر با هم می گفتند و می خندیدند و عده ای هم خود را با بازی پاسور و تخته نرد مشغول می کردند… البته من آن روز حتی اسم آن بازی ها را هم نمی دانستم… واقعا هیجان خاصی داشت.
اون دختر که سارا او را الی صدا می کرد البته اسم اون الهه بود ما را به اتاقی برد که تقزیبا جمعیت کمتری داشت اما چند دختر در حال تعویض لباس بودند.
سارا از داخل کیفش که مثل کمد آقای ووپی همه چیز داشت دو دست لباس در آورد. یکی برای خودش و یکی را که رنگ قرمز تندی داشت و آستین هایش هم کوتاه بود را به من داد من امتناع کردم و گفتم: سارا می فهمی چی میگی؟ اینجا همه نامحرم هستند اون وقت من? خندید… خنده که نه.. قهقهه ای بلند شبیه صدای نیشخند شیطان زمانی که تو را به گناهی آلوده می کند… بعد در حالی که لباسش را پوشیده بود و مشغول مرتب کردن موهایش بود به حرفاش ادامع داد: ببین بچه جون… من تو رو اینجا آوردم که خوش باشی و بهت توجه کنن و از این خفتی که دچارشی نجاتت بدم… نمی دونم چرا ولی بغضی به اندازه تمام عمرم سراسر وجودم را فراگرفت… روی زمین نشستم و
گریه کردم.. وقتی چشم باز کردم در مقابلم پسری زیبا و قدبلند که معلوم بود بیشتر از ۲۲ سال ندارد با چشم و ابرو سیاه نگاهم کرد… نمی دانم  چرا! خریت کردم… بچه بودم و نگاه های آلوده او را با نگاه معصومانه اشتباه گرفتم.
چرا؟ اصلا چرا سهیل با آن صورت و ابروی دست کاری شده… چرا سهیل و یک عمر پشیمانی و حسرت
ما آن روز فقط همدیگر را نگاه می کردیم… چه مدتی به این صورت گذشت یادم نیست… فقط زمانی نگاهمان از هم جدا شد که سارا و الی دو طرف سهیل قرار گرفتند و هر کدام یکی از بازوهای او را گرفتند. سهیل می دانست اما من غافل… خیال می کردم او با یک نگاه
عاشقم شده… با یک نگاه دل و دین باختم و خودم را به نابودی کشانده… زمان تولد تموم شده بود.
مادر و پدر حتما نگران می شدند. اما من به آنها گفته بودم خونه سارا هستم تا با هم درس بخونیم. مادر سارا هم که همه چیز را می دانست کار خود را بلد بود.
یک هفته از آن جشن کذایی و دیدن سهیل که آن موقع حتی اسمش را هم نمی دانستم گذشت. من بی تاب بودم… هر لحظه
دلم می خواست کنارم بود… دستم را می گرفت… عاشقی باعث شده بود سر به هوا بشم. اما باز هم مادر بی توجه بود و من خیالم راحت…
دلم می خواست از سارا درباره او بپرسم اما با او هم قهر بودم… چرا آشتی نمی کردیم… چرا سارا پیش قدم نمی شد… او خوب کارش را بلد بود… دیوانه ام کرد… عاشقم کرد… و در نهایت رساند… به خودم می گفتم: لعنت به تو… بدبخت حتی پولدار هم نیستی تا توی محل ببینیش… دو هفته از مهمانی گذشته بود… اما روزها و شب ها برای من قرن ها می گذشت… چقدر احمق بودم… روزها می گذشت که یک روز که داشتم از مدرسه بیرون می آمدم سهیل را با
یک شاخه گل رز سرخ دیدم که به من نگاه می کند و لبخند می زند… چقدر جذاب و دیدنی بود… آدم دلش می خواست این پسر زیبا را قورت بدهد… کتانی سفید… شلوار جین… حتی ادکلنش هم آدیداس بود… هیکل ورزشکاری… پای که چقدر از دیدنش لذت بردم آنروز
اما به روی حودم نیاوردم تا اینکه نفس نفس زنان گفت: مهتاب خانوم… مهتاب خانوم! خانوم مهتاب! کارتون دارم! خواهش می کنم وایسید… فقط چند لحظه مزاحمتون میشم…
قلبم تند تند می زد… مثل گنجشکی که در دام صیاد است… صدای ضربان قلبم را می شنیدم… شاید اونم شنید… ایستاده بودم روبروی مرد آینده ام…
از خوشحالی اشک در چشمانم حلقه زده بود.. گل رو داد و گفت: مهتاب خانوم اسم من سهیله… من اونروز از شما خوشم اومد… من شما رو دوست دارم… شاید باورتون نشه…
قطره اشکی ناخودآگاه از گوشه چشمش روی گونه هایی که از شدت خجالت سرخ شده بود غلتید… گفت: مهتاب خانوم من نه خواهر دارم نه برادر… حتی مادر هم ندارم…
با گفتن این حرف یک قطره
اشکش به سیلی تبدیل شد… گفت: مهتاب دوستت دارم.. می خوام زنم بشی… سرورم بشی… خانوم خوته من…
ساده بگم… خر شدم… تا بعد از ظهر با اون راه رفتم و حرف زدم… وقت خداحافظی سهیل طوری که ناخودآگاه جلوه کند وسط خیابون گونه منو بوسید. از خجالت مردم… او هم با کلی معذرت خواهی روانه شد… البته شماره موبایلشو به من داد و گفت: هر وقت دلت تنگ شد زنگ بزن یا اس ام اس بده… اما من که گوشی نداشتم… هر روز بعد از مدرسه بهش زنگ می زدم و کلی حرفای قشنگ می شنیدم… تمام پول تو جیبی ام رو می دادم تا کارت تلفن بخرم… تا اینکه بعد از دو ماه سهیل به مناسبت روز ولنتاین برام یه خط موبایل اعتباری خرید با یه گوشی… از خوشحالی نزدیک بود
بغلش کنم… از نظر من سهیل یک فرشته بود… توجهات او باعث شده بود تمام فکر و ذکرم بشود طرز فکرش… صحبت کردنش… حتی لبخندش… کتاب ها را مقابلم می ذاشتم و به آینده خوشم با او فکر می کردم در حالی که سهیل بویی از مردانگی نبرده بود… من او را به خاطر خودش می خواستم اما او مرا به خاطر مقاصد شوم گروهش… نمی دونم چرا؟ ولی برای عشق نوجوانی تاوان سختی دادم که مقصرش فقط من نبودم… سارا هم سراغم نیومد… سهیل هم به من اخطار کرده بود اگر بهش نزدیک شم قید همه چیز رو میزنه… می گفت: تو پاک و نجیبی ولی اون فاسده… چقدر خیالم خام بود. عید نوروز هم آمد اما عید برای من بدون سهیل بی معنا بود. روز به روز افسرده تر می شدم… بعد از تموم شدن تعطیلات طاقتم طاق شد… به سهیل گفتم:‌ سهیل جان من دوستت دارم… عزیز من پا پیش بذار… من دیگه طاقت دوری ندارم… شبا بدون تو سردمه…
سهیل هم خودش رو زد به موش مردگی وقتی گریه هامو دید با دست پاکشون کرد… من فراموش کرده بودم دختر سید معتمد محل هستم. محرم و نا محرم و حلال و حرام در من مرده بود… اجازه می دادم سهیل دستم را بگیرد یا حتی مرا ببوسد.
آنروز سهیل مرا با خود به خانه ای در شمال تهران (یادم می آید اسم خیابون پسیان بود) برد. با او وارد خانه ویلایی شدم… گفت:
خوش اومدی عروس خانوم … با حیرت همه جا رو نگاه می کردم. سهیل رفت با دو لیوان شربت اومد… گفت: بابا فعلا ترکیه است… من تنهام.. اونوقت تو می گی شبا سردته… من چی بگم که از تنهایی توی این خونه درندشت می ترسم… وقتی چشمامو باز کردم دیدم وای …!!!من هم به جمع دخترانی که بدبخت شدند پیوسته ام…
وقتی که چشم باز کردم دیدم در کنار سهیلم که مثل بچه ای
مرا در آغوش گرفته و خوابیده
لباس هایم کجا بود؟ سهیل؟ سهیل؟ من اینجا چی کار می کنم؟؟ چشک هاشو باز کرد و مرا بوسید… گفت: تو پیش منی…
عشق منی
لباس هامو پوشیدم و رفتم… تمام تنم درد می کرد…
برای هیچ و پوچ آبروی خودم را برده بودم. وقتی وارد خونه خودمون شدم… امین پسر عموم با دسته گل کنار پدر و مادرش نشسته بود و مرا زیر چشمی می پایید ولی من احمق او را ناامید کرده بودم… من امین را مثل برادر نداشته ام می دونستم… اما سهیل مرا نابود کرده بود… نیمه شب از خونه زدم بیرون… با ترس و لرز از خیابونا عبور می کردم به سهیل مسیج دادم که فرار کردم… بلافاصله سراغم اومد مرا در آغوش کشید و به همون خونه ظهری برد… اما آنجا پر از دختر و پسر و زن و مرد بود… منو وارد کرد با لبخند شیطنت بارش گفت: اینم سوگلی من… مهتاب خانوم… بعد از آن روز من شدم کنیز او… کارم فاسد کردن دختران نجیب و خوبی مثل گذشته خودم بود و معتاد کردن آنها به قرص و… اما من هرگز چنین کاری نکردم و مورد خشم سهیل قرار گرفتم و کتک می خوردم و حالا… در زندان. پشت میله های سرد تنهایی… منتظر به دنیا آمدن بچه سهیل هستم… بچه ای که مردنش می ارزد به یک نفس کشیدن پاک… بله… درسته… امروز من با نوزاد سهیل می میرم… این نامه را برای شما نوشتم پدر و مادر عزیز من
ای که دیگران را به
یکی یکدانه تان ترجیح دادید…
شاید قصه من عبرتی باشد برای دیگران…
دعایم کنید…
مهتاب تنها

نويسنده: hossein&reza تاريخ: جمعه 18 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دستهای بهشتی

در روزگاری دور حدود قرن پانزدهم میلادی، در روستایی نزدیک نورنبرگ آلمان یک خانواده پر جمعیت ۱۰ نفره زندگی می کردند. شغل پدر خانواده کفاف زندگی آنها را نمی داد برای همین او شبانه روزی کار می کرد تا همسر و فرزندانش احساس کمبود نکنند. در بین فرزندان آنها دو پسر دوقلو بودند به نامهای آلبرت و آبریش. آنها علایق یکسانی هم داشتند و دوست داشتند در آینده نقاش یا مجسمه ساز شوند.
آنها آکادمی هنر سوئد را برای تحصیل خود انتخاب کرده بودند. سالها گذشت و آنها به سن دانشگاه رسیدند. اما پدر قادر به پرداخت هزینه تحصیل هردوی آنها بطور همزمان نبود. برای همین قرار شد که قرعه کشی کنند و نفر برنده به سوئد رود و نفر بازنده با کار در معدن کمک خرج تحصیل برادرش باشد. قرعه به نام آبریش افتاد و او به سوئد رفت وبه تحصیل در رشته نقاشی پرداخت. آلبرت هم در معدن کار می کرد. ۴ سال گذشت و حالا آبریش یک
نقاش معروف شده بود. او با خوشحالی به خانه بازگشت و از آلبرت خواست تا به سوئد برود. اما دستهای آلبرت در اثر کار در معدن خراب و ضخیم شده و انگشتانش از حالت طبیعی خارج شده بودند. او گفت: من دیگر با این دستها قادر به نقاشی نیستم اما دستهای تو دستهای من هم هست. مهم این است تو به آرزویت رسیدی. آبریش اشک ریخت و برادرش را در آغوش گرفتبرادری که آینده اش را فدایش کرده بود. سالها گذشت و نام آبریش دورر بعنوان بهترین نقاش رنسانس در همه دنیا پخش شد. اما از میان همه آثارش یک نقاشی بسیار زیبا وجود دارد که آن را از روی دستهای برادرش آلبرت کشیده و به او هدیه کرده است. یک شاهکار هنری معروف به نام “دستان بهشتی”.

نويسنده: hossein&reza تاريخ: جمعه 18 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک
کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود.
تا اینکه دیدار محسن، برادر مرجان،  یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و…
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود….به اندازه ایی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته ایی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر
روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد!
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا
من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه…
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!
منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته ایی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه ایی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته
بود و… این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه ایی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :
( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان…
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم:
_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما
قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .
( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هایی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبایی آن گل مرا
به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگ ترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .
اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان
را دارد ، چه برسد به یک پا و … )
گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و
در نظر من چقدر پست ….
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او
خواستم که مرا ببخشد.
اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته ایم..! “ 

نويسنده: hossein&reza تاريخ: جمعه 18 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

به دنبال ارزو ها...

دم دوربرش خیلی بود. خوب خودش هم خوشگل بود هم درس حسابی می خوند هم همه چیزش ردیف بود.
یه مدتی خوب
شیطونی کرد. که تو این مدت من ازش خبر نداشتم تا همین چند وقت پیش که یه دفعه ای دیدمش. ردیف نبود. انگاری دلش خیلی پر بود.
با هم رفتیم ۱ قدمی بزنیم. ازش پرسیدم:
– چه خبر؟
با حالت گرفته گفت 
از دفعه آخری که دیدمت هیچ خبر به درد بخوری نیست.
ـ چه می کنی ؟
میرم و میام
فک کردم
دوس نداره ازش سوال کنم واسه همین ساکت شدم.
یه مدتی که به سکوت گذشت؛ برگشتم طرفش دیدم
چشمامش پر اشکهدلم ریخت
روشو اونور کرد که اشکاشو نبینم
پرسیدم چی شده
بغضش دو برابر شد…
سرشو گذاش رو شونم و
بلند بلند گریه کرد و یه چیزایی گفت
میگفت: فکر می کردم باید دنبال کسی که
آرزو داری بگردی اما نفهمیدم خودش میاد .
وقتی هم گشتم همه جا دنبالش گشتم اما نمی دونستم بعضی جاهارو اصلا نباید می گشتم.
به هر جایی رفتم اما نفهمیدم تو هر جا بخشی از وجودمو جا گذاشتم.
دنبال
آدم رویاهام گشتم حتی تو نکبت و مردابی که مطمئنا اون اونجا هیچ وقت نبود.
حالا دیگه این من اون منی نیست که اون آدم
رویاها رو آرزو می کرد. حتی اگه آرزو هم کنه دیگه لیاقته اونو نداره.
اومدم بهش نزدیک شم اما با هر قدم ازش دور شدم و حالا حتی
رویاش هم از خیالم رفته.
نمیدونستم چی بگم.
هرچی میگفتم بدتر می شد.
واسه همین
سکوت کردم و شاهد تک تک اشکهاش شدم .
و فقط تو دلم براش دعا کردم!
 

نويسنده: hossein&reza تاريخ: جمعه 18 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

جمله ی جادویی....

مدت زیادی از زمان ازدواجشان می‌گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب‌های خاص خودش را داشت.
یک روز زن که از ساعت‌های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می‌دید، زبان به شکایت گشود و باعث
ناامیدی شوهرش شد. مرد پس از یک هفته سکوت همسرش، با کاغذ و قلمی‌در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه را که باعث آزارشان می‌شود را بنویسید و در مورد آن‌ها بحث و تبادل نظر کنند.

زن که گله‌های بسیاری داشت بدون اینکه سرخود را بلند کند، شروع کرد به نوشتن.
مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر، نوشتن را آغاز کرد.
یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذ‌ها را رد وبدل کردند. مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند…
اما زن با دیدن کاغذ شوهر، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد.

شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود: ”دوستت دارم عزیزم” 

نويسنده: hossein&reza تاريخ: پنج شنبه 17 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عشق و دیوانگی...

زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.
فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا” قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا”
فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم….

 

و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول
کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به
شمردن ….یک…دو…سه…چهار…همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه…هشتاد…هشتاد و یک…
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست

تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج …نود و شش…نود و هفت… هنگامیکه دیوانگی به صد
رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی
پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او
پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد
ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف
شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده
بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمانکنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است

و دیوانگی همواره در کنار اوست. 

نويسنده: hossein&reza تاريخ: پنج شنبه 17 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شب عروسی...

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
 

نويسنده: hossein&reza تاريخ: پنج شنبه 17 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عشق....

 در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی
احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان
کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت
تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک
خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“غم لطفاً مرا با خود ببر.”
“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”
صدای یک  بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند
ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود  پرسید:
” چه کسی به من کمک کرد؟
دانش جواب داد: “او زمان بود.”
“زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که
“چون  تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”  

نويسنده: hossein&reza تاريخ: پنج شنبه 17 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شکلات تلخ...

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
لبانش می لرزید
گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو …. مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم
بغضش ترکید
قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم ….
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
هق هق , گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
- ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
- من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو …
دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
حسودی می کردم به دخترک
- تو هم … تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد
قطره های اشکش کوچکتر شد
احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که …
هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
- گریه نکن دیگه , خب ؟
- خب …
زیبا بود ,
چشمانش درشت و سیاه
با لبانی عنابی و قلوه ای
لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده
گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,
- اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا
- به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود
او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش
امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ,
و من , نه بغضم را شکسته بودم ,
که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد
و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی …
باید تحمل می کردم ,
حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد
و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان
باید صبر می کردم
- خب , کجا مامانتو گم کردی ؟
با ته مانده های هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همینجا ..
نگاه کردم به دور و بر
به آدم ها
به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت
همه چیز ترسناک بود از این پایین
آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند
بلند شدم و ایستادم
حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را
- نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه
منهم نمی دانستم
حالا همه چیزمان عین هم شده بود
نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا
هر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
- ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل
برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد
یک لبخند کوچک و زیر پوستی ,
و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده
قدم زدیم باهم
قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست
آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است
حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,
هدفمان یکی بود ,
من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ,
- آدرس خونه تونو نداری ؟
لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت
- یه نشونه ای یه چیزی … هیچی یادت نیست ؟
- چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام … آدامس و شوکولات میفروشه
خنده ام گرفت
بلند خندیدم
و بعد خنده ام را کش دادم
آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند
سارا با تعجب نگاهم می کرد
- بلدی خونه مونو ؟
دستی کشیدم به سرش
- راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره … هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش
لبخند زد
بیشتر خودش را بمن چسبانید
یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
کاش این دخترک , سارا , دختر من بود …
کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
کاش میشد من و ..
دستم را کشید
- جونم ؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
خندیدم
- ای شیطون , … ازینا ؟
- اوهوم …
- منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟
خندید ,
- خب , ازون قرمزاشا …
- چشم

هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم
سارا شیرین زبانی می کرد
انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود
- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم …
گوش می دادم به صدایش , و جان هم
لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بود
سارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بود
ساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی
- خب .. خب … که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
- آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا ..
ما دوست شده بودیم
به همین سادگی
سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد
و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم
چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش
نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندید
خوش بودیم با هم
قد هردومان انگار یکی شده بود
او کمی بلند تر
و من کمی کوتاهتر
و سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند
- ااا. …مااامااانم ……. مامان .. مامان جووووووووون
دستم را رها کرد
مثل نسیم
مثل باد
دوید
تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش
سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است
مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من
قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود
او گم کرده اش را یافته بود
و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود
نمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
- ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها … مگه نه ؟
صورت مادر سارا , روبروی من بود
خیس از اشک و نگرانی ,
- آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام
- خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اس
سارا خندید
- تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی …
هر سه خندیدیم
خنده من تلخ
خنده سارا شیرین
- به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟
سارا آمد جلو ,
- می خوام بوست کنم
خم شدم
لبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرم
دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
- تموم شد دیگه
و باز هر دو خندیدیم
نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
لبخند زدم ,
- نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست
- پیداش کنیا
- خب
….
سارا دست مادرش را گرفت
- خدافظ
- آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
- خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید
- چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند
سارا برایم دست تکان داد
سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
داد زد
- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که
خندیدم
…..
پیچیدم توی کوچه
کوچه ای که بعدش پسکوچه بود
یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که
هراسان دویدم
- سارا .. سار … ا
کسی نبود , دویدم
تا انتهای جایی که دیده بودمش
- سارااااااااا
نبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان
….
رسیدم به پسکوچه
بغضم ارام و ساکت شکست
حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمان
سارا مادرش را پیدا کرده بود
و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم
گم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان
….
پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی ندارد
باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان
خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
گم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارند
حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیست
من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام
کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوند
کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,
خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ….  
 

نويسنده: hossein&reza تاريخ: پنج شنبه 17 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دیگر برای گفتن او دیر شده..

با آن قیافه‌ی جدی‌اش
مثل بچه‌ها می‌مانست
وقتی آسمان را نگاه می‌کرد
یک کلاه سیاه داشت
از این مسخره‌ها!
که گاهی سرش می‌گذاشت
تا به او بخندیم
و سامسونتش
مثل کمد آقای ووپی بود
که از شیر مرغ تا جان آدمی زاد …گفتم جان آدمی زاد؟
مثل سنگ سفت بود
قلبش نه!
و نیشگونش هم که می‌گرفتی حتی
دردش نمی‌آمد
گاهی می‌گذاشت ببوسیش
گاهی
اما به دماغش اگر دست می‌زدی شاکی می‌شد]
اسم سوسک توی حمامش را گذاشته بود مایکل
و پوست از سرت می‌کنداگر می‌خواستی چپ نگاهش کنی.
یک الاغ خنگ داشت که آویزانش کرده بودبه دیوار
اتاقش
و جوری از اسب ها می‌گفت
که فکر می‌کردی دارد مثلا مونیکا بلوچی را توصیف می‌کند
وقتی دلش می‌گرفت عنکبوت‌ها و گربه‌ها رابه آدم‌ها ترجیح می‌داد
و برایشان شعر می‌خواند
عاشق چیزهای عجیب و غریب بود
و برای هدایای کوچک
جوری ذوق می‌کردانگار که کودکی دو ساله باشد
دلش اگر برای کسی تنگ می‌شد
ساعت دوازده شب
تا کلار دشت هم می‌رفت
و شده بود شب را تا صبح
روبه‌روی پنجره‌ای بیدار بماند
که دلش را آن‌جا
جا گذاشته بود
دیگر برای گفتن از او دیر شده
خوابیدن روی زمین سفت را عادت داشت
و حالا …
دیگر برای گفتن از او دیر شده …  
 

نويسنده: hossein&reza تاريخ: پنج شنبه 17 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بهار...


 
چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه.  
 

نويسنده: hossein&reza تاريخ: پنج شنبه 17 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

وقتی...

 

وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم: عزیزم، این کار را نکن.
نگفتم: برگرد
و یک بار دیگر به من فرصت بده.
وقتی پرسید دوستش دارم یا نه،
رویم را برگرداندم.
حالا او رفته
و من
تمام چیزهایی را که نگفتم، می شنوم.
نگفتم: عزیزم متاسفم،
چون من هم مقّصر بودم.
نگفتم: اختلاف‌ها را کنار بگذاریم،
چون تمام آن‌چه می‌خواهیم عشق و وفاداری و مهلت است.
گفتم: اگر راهت را انتخاب کرده‌ای،
من آن را سد نخواهم کرد.
حالا او رفته
و من
تمام چیزهایی را که نگفتم، می‌شنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشک‌هایش را پاک نکردم
نگفتم‌: اگر تو نباشی
زندگی‌ام بی‌معنی خواهد بود.
فکر می‌کردم از تمامی آن بازی‌ها خلاص خواهم شد.
اما حالا، تنها کاری که می‌کنم
گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم.
نگفتم: بارانی‌ات را درآر…
قهوه درست می‌کنم و با هم حرف می‌زنیم.
نگفتم: جاده بیرون خانه
طولانی و خلوت و بی‌انتهاست.
گفتم: خدانگهدار، موفق باشی،
خدا به همراهت.
او رفت
و مرا تنها گذاشت

تا با تمام چیزهایی که نگفتم، زندگی کنم.  
 

نويسنده: hossein&reza تاريخ: پنج شنبه 17 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

چشمانش...

چشمانش…
چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کردو گفت مرا دوست داری؟
به چشمانش خیره شدم، قطره های اشک را از چشمانش زدودم و خداحافظی کردم،
روزی دیگر که او را دیدم، آنقدر خوشحال شد که خود را در آغوش من انداخت و سرش را روی
سینه ام گذاشت و گفت اگر مرا دوست داری امروز بگو….!
ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاده بود، به دیدارش رفتم و کنارش نشستم و او را
نگاه کردم و گفت بگو دوستم داری…!
می ترسم دیگر هیچگاه این کلمه را از دهانت نشنوم، ولی هیچ حرفی نزدم به غیر از
خداحافظی…!!
وقتی بار دیگر به سراغش رفتم روی صورتش پارچه سفیدی بود، وحشت زده و حیران
پارچه را کنار زدم، تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم…
امروز روز مرگ من است، مرگ احساسم، مرگ عاطفه هایم
امروز او می رود ومرا با یک دنیا غم بر جا می گذارد
او می رودبی آنکه بداند به حد پرستش
دوستش دارم…
 

نويسنده: hossein&reza تاريخ: پنج شنبه 17 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

قلب

 

داستان عاشقانه ( قلب )

 

 

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد.. حال دختر خوب نبود.. نیاز فوری به قلب داشت.. از پسر خبری نبود.. دختر با خودش میگفت : میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی.. ولی این بود اون حرفات. .حتی برای دیدنم هم نیومدی… شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را باز کرد.. دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده. شما باید استراحت کنید.. درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت. اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد.  بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم. الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام. از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم.. پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم.. امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه. (عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند.. اون این کارو کرده بود.. اون قلبشو به دختر داده بود..

آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد.. و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…   

نويسنده: hossein&reza تاريخ: پنج شنبه 17 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عشق واقعی...

یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم …اما واقعا”‌دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟ 
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جدا”دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم
ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه.. باشه!!! میگم… چون تو خوشگلی، 
صدات گرم و خواستنیه،
همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت، 
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی،
 پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!معلومه که نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
 
 

نويسنده: hossein&reza تاريخ: پنج شنبه 17 فروردين 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ ماخوش آمدید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to mrhdownload.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com